..*~~~~~~~*..
هرکسی حق دارد هر اسمی دلش میخواهد روی مغازه و کسب و کارش بگذارد... من حتی میتوانم، اگرچه به سختی ولی "کله پزی رایان تکنیک" یا "وانت بار آسان پرواز" را هم هضم کنم، اما وقاحتِ اسم هایی که روی تابلوی بانک ها عربده میزنند را نه
پشت سرش ایستاده بودم توی صف خودپرداز... دو سه دقیقهای که با دستگاه ور رفت، سرش را برگرداند و چشمهایش گشت دنبال یک نفر که بپرسد: اینجا چی نوشته؟
حدودا ۵۵ ساله، و از لباس کارش پیدا بود توی اسم بانک سهم دارد
من نزدیک تر از همه بودم؛ مانیتور را نگاه کردم، خونسرد و بیشرمانه نوشته بود: موجودی کافی نیست
هیچ وقت نتوانسته ام این جمله ی منفور و لعنتی را برای کسی بخوانم. فقط داشتم به نجات خودم فکر میکردم... گفتم: انگار مشکل داره! چقد میخواستین وردارین؟
ـ پونزده تومن
اجازه بدین من کارمو انجام بدم، دوباره امتحان کنین
کارتش را از حلقوم دستگاه کشیدم بیرون و دستِ خودم نگه داشتم و بدون اجازه اسم و رسمش را خواندم و کارم را انجام دادم
بعد از من دوباره امتحان کرد؛ پانزده تومن برداشت و رفت
آها...! راستی خودپرداز بانکِ "رفاه کارگران" بود
^^^^^*^^^^^
محمد جواد
*~*~*~*~*~*~*~*
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید
ـ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!؟
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم
ـ نه، نمیشه
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد
درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم... یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.... این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه
چه حس قشنگی بود
اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
ـ فالی دو هزار تومن
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم
ـ اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد: یه فال مهمون من باش
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل، که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود... از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت
اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه
الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن
*~*~*~*~*~*~*~*